انتشارات پیشوک
جلد کتاب 90- مجموعه داستان کوتاه «۱۳» – چاپ سوم

90- مجموعه داستان کوتاه «۱۳» – چاپ سوم

قیمت: تومان

نویسنده:
داریوش جعفری

گروه هدف:
خانواده

تعداد صفحه:
60

شابک (ISBN):
9786007733714‬‏

موضوع: داستان کوتاه ،

چاپ اول: 1398 – (2000 جلد)
چاپ دوم: پاییز 1399 (2000 جلد)
چاپ سوم: زمستان 1401 (2000 جلد)

***

مجموعه‌ای از ۱۳ داستانِ خاص، جذاب و تفکر برانگیز، که از زاویه‌ای متفاوت به آدمی، طبیعت و اعمال و رفتار آدمی می‌پردازند.

***

در پایین این صفحه داستان شماره‌ی ۵ تقدیم علاقه‌مندان می‌شود؛

***

فهرست

1 قُلف‌ـ‌ باز/ 5
2 ژون/ 8
3 کلاغ/ 11
4 قاچِ چهارم/ 16
5 مُقَنّی/ 20
6 الف) بلوا/ 24
7 ب) مهربان/ 27
8 ج) بی‌گـَشتَلی/ 30
9 چهل‌درجه/ 32
10 سفید/ 36
11 قاپو/ 39
12 آقا اجازه/ 46
سیزده/ 55

***

مُقَنّی

***
دنیایش کلنگ به کلنگ، خنک‌تر و وجب به وجب نمناک‌تر می‌شد. دنیایی به قطرِ یک تا یک‌و‌نیم متر.
کلنگ می‌درید و زیر و رو می‌کرد و سودا می‌پراکند. بیلچه، مانند کرم ابریشم قروچ قروچ خاک را می‌بلعید و در حلق دَلو تُف می‌کرد. دلو با شکم بالاآمده حلق‌آویز و کمی آن‌طرف‌تر ولو می‌شد.

قطره قطره، عرقِ گرم، خاکِ نرم و نمور را گِل کرد و گِل مثل همیشه مرد را وسوسه!
لب‌هایش داشت می‌خشکید. پارچِ آب را از پاچِنـْگـَه1 برداشت اما جرعه‌ی آخر را روی خاکِ عرق خورده ریخت. دوباره بوی گِلِ رس مستش کرد. ترکیبِ خاک، آب و ورزهای مرد، گِلی یک‌دست و بی‌نظیر شد.

شاگردش، دقایقی معطل ماند. با دقت در عمق چاه خیره شد. وقتی چشمش به تاریکی عادت کرد، فهمید درست حدس زده! باز هم اوستا را غرق در گِـلبازی دید و این یعنی بعد از آن همه کارِ طاقت‌فرسا می‌توانست خستگی در کند. پس تاق‌باز روی تلِ خاکِ سرخ، ولو شد. عرقِ پیشانی‌ از دو طرف شقیقه‌ها به لابه‌لای گوش‌ها و موهایش خزید. نفسِ راحتی کشید و بین خواب و بیداری به خلسه رفت.

مقنی دست‌به‌کارِ ساختن بِحَری2 شد. از روزی که مـرواریدش از صدف درآمد، مرد، دیگر هوسِ دریا نکرد؛ صدف به آسمان‌ها رفت و او با مروارید تنها ماند و لحظه‌لحظه‌ی عمرش را پای دخترش گذاشت. مروارید بهانه‌ی صدف‌ می‌گرفت و پدر با بحری‌هایش او را به ملاقات مادر وعده‌می‌داد. مروارید همه‌کسِ مقنی بود.
از هر چاهی که خاکِ مناسب داشت برای مروارید، بحری می‌ساخت. بحری‌ها مروارید را بارها و بارها و بارها پیش صدف ‌بردند. او با بحری‌های پدر نشست و برخاست و بزرگ شد و مقنی اصلاً نفهمید که مرواریدش کی قد کشید، چگونه عاشق شد و کجا رفت!

تنها همدمِ مقنی بحری‌ها بودند. او شیفته‌ی ساختن‌شان بود. مدت‌ها می‌گذشت که چاهی با خاک رسِ درست و حسابی نکنده بود. اما از لحظه‌ای که شروع به کار کرد فهمید، این چاه به او لبخند می‌زند.
– شاید چاهِ آرزوها باشد.
ساختِ بحری خوب پیش می‌رفت. گردنِ ظریفش را با یالِ نازک و پریشان تزیین کرد. صورتِ کشیده‌ی بحری با پوزه و چشمانِ رو به بالا انگار می‌خواست آسمان را ببوسد. بال‌های کوچک و فرشته‌وارش چگونه این هیکل تنومند را به پرواز در خواهد‌آورد، خدا می‌داند! آبِ پارچ تمام شد. اما طبق معمول با آب دهان سابش داد. آب دهانی که داشت خشک می‌شد. سنجاق‌یقه‌اش را باز و مثل همیشه شروع به حکاکی کرد. تک‌تک اندام‌ها را با دقت نقش ‌بست. حتی تارِ موها برایش مهم بود.
– بحری بدون جزئیات که بحری نیست!
آن را چند بار به صورتش نزدیک و دور کرد و چشم در چشم، پایید. احساس کرد بدن بحری آرام آرام دارد گرم‌ و جثه‌اش نم‌نمک رشد می‌کند و بزرگ می‌شود. به خیالاتش اهمیت نداد و غرق در تکمیل اسبِ پرنده‌ شد. هیچ‌گاه مجسمه‌ای به این زیبایی نساخته بود. حتی آخرین بحری که برای مروارید ساخت هم این اندازه مبهوتش نکرد. بحری به قدری بزرگ شد که واقعاً دستِ مقنی توان نگهداشتنش را نداشت. کوپه‌ی خاک را صاف کرد و آرام آن را رویَش گذاشت. صدای نفس‌های گرمِ بحری کاملاً واضح به گوش مرد رسید. دیگر شک نداشت که زنده است. با انگشتانِ زمختش به نرمی، شانه‌ها و پشتِ اسب را قشو کرد. مُشتی گِلِ نرم برداشت. یک زینِ نقش‌دار و راحت ساخت و بر پشتش بست. دهانه و یراق و لگام و هرآنچه برای سفر لازم بود، حتی بقچه‌ی خوراکِ خودش و توبره‌ی علف بحری را هم ساخت. چند حبه قند درست کرد و در دهان حیوان گذاشت و آرام پا در رکاب کرد و روی زین بند شد. بحری بال‌هایِ سفید و شفافش را گشود و پر زد و مقنی برای همیشه تاریکی را بدرود گفت.
*******

1- پاچِنـْگـَه(زبان لکی): پله‌هایی که برای پایین و بالا رفتن در چاه بر دیواره‌ی آن کنده می‌شود.

2- بِحَری(زبان لکی): اسب بالدار (بحری در متل‌های لکی از دریاها می‌آید و معمولاً قهرمانان داستان را با خود به آسمان می‌برد.)

سفارش تمام کتاب‌ها به صورت تلفنی امکان‌پذیر است و خرید شما از طریق پست پیشتاز به سراسر کشور ارسال می‌شود.


نظر دهید

ذخیره‌ی اطلاعات